سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت 9:23 عصر شنبه 87/4/29

به چشم خسته من باز آمدی نگارم

ولی چه دیر و غریبانه آمدی به یادم

درنگ کردی و بی تاب گشتم از فراغت

چه فایده ، هیچ ندانی که دیر آمدی به سراغم

به گریه رفتم و عمر من طی شد

چگونه گویم از آن رفتن و از آن حالم

به خنده آمدم باز به گریه ام کردی

بهار سبز مرا چون خزان غم کردی

گرفت بر رخ من آن خزان پاییزی

نشست بر سر و رویم ناگهان پیری

من آن مسافر خسته که جاده را گم کرد

هزار ثانیه رفت و هزار قافیه در هم کرد

نیا که دگر دل سرای عشق تو نیست

به خواب رفته و دگر جای پای تو نیست


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:43 عصر سه شنبه 87/4/4

ای ستاره محبت

روی پشت بوم غربت

ای نگاه پر محبت

تو مثه یه کوه نوری

یا مثه شعرای نابی

بی غزل ترانه هستی

بی بدیل و قانع هستی

من که بی تو بی بهارم

رو به پاییز خزانم

کی می دونه تو کی هستی

کی می دونه تو چی هستی

تا  که محتاج تو هستیم

یاد تو رو می پرستیم

کاش دوباره بچه باشم

تو ی اغوش تو باشم

مهربونم، مادر من

من کنار در حسرت

روبروی کوچه عشق

درب اول محبت

مثل یک گدای  بی جا 

منتظر اینجا نشستم

باز بیا پناه من باش

غزل شعرای من باش

باز بیا که داره اشکام

پیش چشمام کم می یاره

باز همون دختر تنها

واسه قصه های نابت

هوس گفتنو داره 


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:22 عصر شنبه 87/4/1

رفتی و عشق به کاممم ننشست
بر سر خاک دلم عاطفه ها هم ننشست
بی خبر بودم و بی حال ز احوال تو دل
باورم نیست که رفتی و سکوتم نشکست
گر چه رفتی ولی بر دل من حک شده ای
چه کنم دست زمانه به دل ما ننشست

¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:16 عصر چهارشنبه 87/3/15

تو می دانی چه باید کرد
تو می دانی؟
تو می دانی چگونه کودک تنهاییم را
دهم لبخند عشق در این وادی تحقیر
تو می دانی
چگونه می شود از چشم تو فالی به رنگ خوب بودن را رقم زد
تو می دانی
چگونه می توان فهمید چند عشق از عمرتقدیرم  گذشته
نمی دانی ،نمی دانی
نمی دانی
 چگونه فال چشمانت گرفتم درشبی رویایی وپرخام
نمی دانی
کسی می گفت اگر عشقت بزد لبخند یک رنگی دگر اورا حقارت نیست
نمی دانی
چگونه عشق  من از حقارت می زندلبخند
تو می دونی برای من تو یک راز غریبی
و من از پشت پلک تنهایی یک شب تو را در بستر خوابی پر از رویا صدا کردم
و اما تو!
و اما تو صدایم را به تسخیر حقارتها رها کردی
و اما من
و اما من خودم را بازدر چشمان پر از رازت رها کردم
چه می دانی
نمی دانی، نمی دانی
پس از رفتن  چه غمگین و پر از دردم
پراز یک انتظار سرد در این وادی پردردم
بگفتم ای خدایا می شود با مرگ هم بستر شد
خدایم گفت:
لیاقت نیست
بگفتم ای خدایا می شود:

همراه من باشی
خدایم گفت:

لیاقت نیست
بگفتم ای خدایا:
 دل من بس غمین پرز فریاد است
جوابم را شنیدم از سکوتی تلخ
و فهمیدم که هر گز با دلم کسی دمخور نخواهد شد
از آن پس من دلم را قفل کردم
دلم پر ز عنکبوت غصه و تاریکی غم شد
و درون این دل تاریک
برای تا ابد ماندن
کودک احساس من در بند این قفس گردید
 پس از آن من شدم آواره
شدم آواره یک جاده تقدیر
که هر گز مقصدی در این رهایش نیست
دلم تاریک و احساسم درون کلبه محبوس پر از درد درون گردید
و حالا من درون کلبه تنهاییم

اینجا

 به تنها ماندن و در باد خندیدن بدهکارم


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:1 عصر دوشنبه 87/3/13

تو چشمام نگاه کرد

تو چشماش نگاه کردم

بچه بودیم خیلی بچه

خندید،من هم خندیدم

اونقدر خندیدیم که اشکامون در اومد

اونقدر خندیدیم که یادمون رفت

 باید برای فردا هم نگه داریم

یه شاخه گل رز تو دستاش بود

دستشو اورد جلو

شاخه گلو تو دستم گذاشت

دستاش یه بویی می داد

بوی یکرنگی، بچگی، صداقت

دستاش بوی رفتن نمی داد

شاخه گلو داد دستم

محکم توی دستم نگهش داشتم و بو کردم

دوباره خندید

دوباره خندیدم

من چیزی نداشتم که به اون بدم

سرمو انداختم  پایین

اون نگام کرد خندید

من هم خندیدم

داشتیم می خندیدیم

یکباره زنگ زندگی به صدا در اومد

دوباره تو چشمای هم نگاه کردیم

فهمیدیم باید بریم

شاخه گل تو دستم افتاد

دیگه حواسش به من نبود

تو چشمام نخندید

فهمیدم می خواد بره

قرار نبود خداحافظی بکنیم

اون رفت

اخه هر دومون بزرگ شده بودیم

من تنها و با یاد اون بزرگ شدم

و

اون با یه عشق و یاد دیگه بزرگ شده

حالا من موندم و اون یک شاخه گل رز که هنوز

رنگ پژمردگیشو تو دستام حس می کنم

می دونم که اون دیگه به من فکرنمی کنه

ولی من همیشه به اون و اون خنده ای

 که دیگه هیچ وقت برنگشت فکر می کنم

 


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:51 صبح دوشنبه 87/3/13

آنقدر در جاده چشمانت می مانم

تا عاقبت نگاهت را در نگاهم توقف دهی

من که عمری است آواره ام

پس بگذار آواره  جاده چشمان تو باشم

لحظه ها می گذرند حرفی نیست

 من هم می گذرم

چون سایه ای بر دیوار شب

پس بگذار آخرین جاده گذرگاه من

چشمان تو باشد

بیشرمانه هست نه؟

 از جاده ای حرف زد که هیچ تصافی در آن رخ نمی دهد

باز هم حرفی نیست

آنقدر می مانم

تا چشمانت درتقاطع نگاهم

 در نور چشمانم  بر خورد کند

و نگاهم قربانی چشمانت شود

مگر چشمانم چند بار می میرند

یک بار

ان هم در گذرگاه چشمان تو

بگذار بمیرند 


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:26 عصر دوشنبه 87/3/6

آمد اما مثل همیشه نبود

چشمهایش عاشق و دستان او صادق نبود

امد اما لحظه هایش بی خبراز یک نبودنهای دور

او غریب وبا خبر از عشق پنهانم نبود

امد اما دیگر از ماندن نگفت

مثل همیشه برایم از می و مستی نگفت

من که دانستم نمی ماند ولی حرفی نبود

چشمهایم پر زاشک و با خبر از درد چشمانم نبود

بر لبانم بغض درد ولیک اورابا خبر از رنج پنهانم نبود

من که می دانم که او عشقی  دگر را دیده است

کاش می دانستم آیا عشق او هم زنده است؟

یا که  از درد و غمش چون، دل  من مرده است

من که میدانم دگر راهی برای ماندن

 او د ر درون سینه نیست

گفتن افسانه ای زیبا ویک میخانه نیست

وقت رفتن چشم من در چشم او ،

چشم او در چشم دیگر مانده بود

گفتمش کی آیی ای جانا به دیدار دلم

 خنده ای کرد

 و

نگاهش از رخ گریان من او برگرفت

بعد رفتن اشکهایم بدرقه کردند تا ابد پشت سرش

و غرورم که نگاهی کردو گفت:

ای دلا او رفت  تا عمری مرا آواره کرد....


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:55 صبح شنبه 87/3/4

‏‏من و یک کلبه و یک تنهایی
من و یک کودک احساس و شب رویایی

آسمان آبی و اما دل من مهتابی

نرم و آهسته بیایید

کودک احساسم پر غم و تبدار است

روبروی در این کلبه درخت سبزی است

که پر از برگ و بر است

هر ورق گر برود از بر او

ورق عمر من است

و به خود می گویم

آی مهناز ببین عمر گذشت

و به اندازه یک خنده تلخ

 به دلم می خندم

و به تایید دلم

یک ورق از تن او می افتد

 و پس از آن یک آه که مرا رنج دهد

به درون قفس تنهایی

یا

همان کلبه خودخواهم رفت

و به خود می گویم

هیچ کس با من نیست

هیچ کس با من نیست......


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:4 عصر جمعه 87/3/3

سلام اینجا کلبه تنهایی من است و من دراین کلبه که عکسشو اون بالا می بینید زندگی می کنم. من هر روز صبح  که از خواب بیدار می شم از کلبه ام بیرون می آیم و به امروز می خندم تا فردا را به من هدیه دهد  من اینجا شعرمی نویسم خاطرات را مرور می کنم و نبودنهایم را به بودنها تبدیل می کنم درست است در این کلبه تنهایم اما تنهاییم زیباست چون پر از خاطره و رویاست. من همیشه می آیم اگر روزی از کلبه ام بیرون نیایم یعنی برای همیشه در آغوش شب خفته ام پس اگر روزی نیامدم بدانید و.....

¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 
 Atom 

:: بازدید امروز ::
6
:: بازدید دیروز ::
2
:: کل بازدیدها ::
49258

:: درباره من ::

کلبه تنهایی من


ساده ام مثل نگاه کودک،گهگداری آرام مثل آرامش آب ،و دمی چون موج خروشان من همانم که در این تنهایی به خدا و به زمین اندیشم و به انسا نهایی که در این نزدیکی روی سکوی صداقت به امید فردا دل گرمی دارند من همانم که خدا می داند که چه حسی دارم و چه روحی آرام عاقبت با رو حم به سراغ می و مستی و خدا خواهم رفت

:: لینک به وبلاگ ::

کلبه تنهایی من

:: آرشیو ::

یادگاری از مهربانم

:: لینک دوستان من::

****شهرستان بجنورد****
محمد قدرتی
وبلاگ بروبچ باحال خودمون