سنگ صبورمن بیا باز منم همان حقیقت همیشگی
خسته از این حکایت وازاین شکایت زمین
مست خرابات شبم
همسفر غم غریب و مونس شهرشبم
من چه از غم به تو گویم چه نگویم
تو خودت با خبری
قصه من که عجب نیست تو بپرس از خبرم
همسفر غصه من باز منم در این قفس
تو که غریبه نبودی باز بیا به بستر بی اثرم
وقت رفتن به تو گفتم که مرا یادکن
با گل سرخی غربت زندان مرا شاد کن
وقت رفتن به تو گفتم که آواره ام
بر در تقدیر چوصدپاره ام
سنگ صبورمن بیا با آیه تقدیر به پیشم بیا