سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت 4:1 عصر دوشنبه 87/3/13

تو چشمام نگاه کرد

تو چشماش نگاه کردم

بچه بودیم خیلی بچه

خندید،من هم خندیدم

اونقدر خندیدیم که اشکامون در اومد

اونقدر خندیدیم که یادمون رفت

 باید برای فردا هم نگه داریم

یه شاخه گل رز تو دستاش بود

دستشو اورد جلو

شاخه گلو تو دستم گذاشت

دستاش یه بویی می داد

بوی یکرنگی، بچگی، صداقت

دستاش بوی رفتن نمی داد

شاخه گلو داد دستم

محکم توی دستم نگهش داشتم و بو کردم

دوباره خندید

دوباره خندیدم

من چیزی نداشتم که به اون بدم

سرمو انداختم  پایین

اون نگام کرد خندید

من هم خندیدم

داشتیم می خندیدیم

یکباره زنگ زندگی به صدا در اومد

دوباره تو چشمای هم نگاه کردیم

فهمیدیم باید بریم

شاخه گل تو دستم افتاد

دیگه حواسش به من نبود

تو چشمام نخندید

فهمیدم می خواد بره

قرار نبود خداحافظی بکنیم

اون رفت

اخه هر دومون بزرگ شده بودیم

من تنها و با یاد اون بزرگ شدم

و

اون با یه عشق و یاد دیگه بزرگ شده

حالا من موندم و اون یک شاخه گل رز که هنوز

رنگ پژمردگیشو تو دستام حس می کنم

می دونم که اون دیگه به من فکرنمی کنه

ولی من همیشه به اون و اون خنده ای

 که دیگه هیچ وقت برنگشت فکر می کنم

 


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 
 Atom 

:: بازدید امروز ::
6
:: بازدید دیروز ::
9
:: کل بازدیدها ::
49312

:: درباره من ::

کلبه تنهایی من


ساده ام مثل نگاه کودک،گهگداری آرام مثل آرامش آب ،و دمی چون موج خروشان من همانم که در این تنهایی به خدا و به زمین اندیشم و به انسا نهایی که در این نزدیکی روی سکوی صداقت به امید فردا دل گرمی دارند من همانم که خدا می داند که چه حسی دارم و چه روحی آرام عاقبت با رو حم به سراغ می و مستی و خدا خواهم رفت

:: لینک به وبلاگ ::

کلبه تنهایی من

:: آرشیو ::

یادگاری از مهربانم

:: لینک دوستان من::

****شهرستان بجنورد****
محمد قدرتی
وبلاگ بروبچ باحال خودمون