سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت 9:12 عصر یادداشت ثابت - جمعه 95/3/1

آقا سلام کردم

آیا تو خوب خوبی

آقا دلم گرفته بد جور بی قرارم

اما چه خوب آقا

اینکه تو خوب خوبی

در شهر ما چراغان

گردیده کوی و برزن

شادی گلوله کرده

چون برف روی هر غم

آقا چه خوب میشد

بر من نظر کنی تو

بر قلب خسته من

شاید گذر کنی تو

آقا تو ای امامم جز تو به که بگویم

آنچه درون سینه وامانده در خیالم

آقا چه سخت گشته حال و هوای شعرم

آخر غمی نشسته  بر روزگار تلخم

نه پای رفت دارم نه راه جای اول

نه محرمی ز اسرار

گویم زدرد و رازم

آقا تو معجزه کن

آنچه صلاح من هست

 آن را تو ثبت گردان در دفتر زمانم

آقا قبول دارم من بنده ای حقیرم

اما برای یک بار رحمی بکن به حالم

آنچه تو خود بخواهی  آن را تو کن صلاحم 


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:20 عصر یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/11/30


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:14 عصر یکشنبه 93/9/9

 

من گنه کردم نگفتم شعر رویایم  تویی

من نگفتم دوستت دارم ولی  امروز و فردایم تویی

بی قراری می کند شعرم درون دفترم

ای اسف بر حال زارم  اشک پنهانم تویی

با دو چشمت  ربنارا در قنوتم  می کشی

ذکر می گویم ولی اذکار پنهانم تویی

گرگ چشمانم شدی  دل  را دریدی  دم به دم

گله  روحم به دستت رفت از این درد و غم

من نمی گویم  که چشمانت بگیر از چشم من

لیک بیمارم نکن در این خیال پر ز درد

آمدی تا من اسیر دست چشمانت شوم

ای خوشا بر این اسارت ای که زندانش تویی

در قنوتم هر چه می گویم فقط از اسم توست

بی خدا گردیده ام شاید خدا یانم تویی

در حریم سینه ام  سلطان تویی  ماهم تویی

در میان سجده هایم  ذکرسبحانم تویی

درد یعنی  بی تو بودن  بی تو گفتن نازنین

من گنه کردم نگفتم  ربناهایم تویی

تا ابد دراندرون سینه حبست می کنم

تا بدانی  روح عریان و پریشانم تویی

 


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:41 عصر جمعه 93/2/19

چه تنهایی  سردو بی پیکری

کجا می بریدش چنین بی خبر

رهایش کن ای زندگی این تن خسته ام

رهایش کن از هر چه دردوغم است

چه از جان این  تن تو خواهی دگر

رهایش کن از هر چه زنگ خطر

تمام است  فرصت  رقص با زندگی

قبول است باختیم از تو ای زندگی

رهایش کن این خسته بی پناه

بزن مهر و امضا

که آزاد گردد از این انزوا

رهایش کنید ورهایش کنید

از این بند بی بندی روزگار


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:34 عصر چهارشنبه 92/7/17

خیالت جمع 

حواسم را در دره خیالت پرت کرده ام

تا فراموش کنم همه خیالم را

کم کم دارم به دیوانگی عادت می کنم

معامله خوبی بود حواسم را پرت کردم

فراموشی را گرفتم

حالا دیگر بر روی دیوار کسی

یادم نمی ماند چیزی بنویسم

وکسی حواسم را به بازی

چشمانش نمی گیرد

می بینی دیگر دستانم نمی نویسند 

آنها هم با من غریبه شده اندمثل یاد تو

که مرا ازیاد بردند.


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:0 عصر پنج شنبه 91/9/30

یلداهای زیادیست بی تو می گذرد

و تو دیگر  نیستی

و شبهای بی روز من همیشه

 دوباره در پایان به یلدا کشیده می شود

بی آنکه کسی مهمانم شود

یا مهمان  آشیانه ای شوم

زمستان است زمستان بی تکلیف 

بادهای  آوازه خوان 

 به حراج گذاشته اند

آخرین آرزوهای مرا

دمای  شعرهایم

صفر درجه زیر سکوت است

پای ماندنم از این یخ زدگی

به خواب زمستانی رفته اند

به طوری که  به قله زوال  رسیده ام

آنقدر مرگ را در آغوش  می کشم

که بوی کفن  میدهد

پیراهن تنهاییم

مرگ دستانم را بالا می گیرد

و آب از آب تکان نمی خورد

بادها زوزه کنان بردنم را

با کوبیدن غرورم به درو دیوار 

 به زندگی خبر می دهند

و هیچ پنجره ای برای ماندنم

باز نمی شود

همه لگد کنان ازسنگ حسرت آرزوهایم

عبور میکنند

و این ثانیه های بالغ نشده هستند

که دامن امروز را از بودنم میتکانند

تا غبار ی از بودنم برروی آن جا نماند

دیگر هوای خواستنم چون

بوی کافور مرده های صدساله

بی اثر شده است

خوب می دانم

همین روزها دیگر فاتحه ام خوانده است


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:18 عصر جمعه 91/8/19

درجوابت چه بگویم  که همانی وهمان 

مانده ام در پی این  کار چرا

حرفها می بافم

وتو انگار که می دانی من برای د ل تب دار عزیزی

کار خیاطی چشمان تو را خواهم کرد

کار زن دوختن وبافتن دل مردانی است

 که به آنها لقب عشق دهند.

لیک مردان چه؟

کار آنها رشته کردن باشد هر چه او بافته  است

 و چه زیباست  بگویی که من بافته ام

حداقل در نظر من که  خودم بافته ام

باز کن پنجره را  من نگویم که خیانت کن

و بی حرمتی چشمانی که همیشه شیداست

لیک بهتر بنگر به  دلت

گفته بودی که عشق فقط حق خداست

آری عشق حق خداست که در این نزدیکیست

پشت آن کوه بلند که من و تو هزاران هزار دیگر

چشم امید به لطفش داریم

لیک عشقی که زمینی باشد

برگرفته ز همان عشق خدایی است درآن  نزدیکی

باز کن پنجره را روبرویت بنگر که کسی  می بیند

آنچه توفکر کنی  

کاش جای بخشش باشد که نگفتم شما

آخر اینجا شما رفته زیاد 

آنچه مانده به جای حس بودن  باشد

من نمی دانم ترس چیست که زآن حرف زدید

یا طرفداری ز عشق و معشوق

کاش خوب می خواندی شعر تصویر شده

تا بدانی که طرفدار که بودم آنجا

من فقط حس غریبی برای نوشتن دارم

بقیه حرف، حرفهای نگفته باشد

در نهایت ای دوست  هرکجا هستی در پناه حق

و نگهدارت  باشد آن خدایی که درآن نزدیکیست


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:28 صبح جمعه 91/8/12

 

گفتی که بنویسم از عشق پاک تو

از ابتدای راه از آخر فریاد

چشمت چه رویایست وقتی که میگویی 

دردت چه میخندد وقتی که می سوزی

ا ی مهربان من  حس می کنم  دردت 

حس می کنم مهری کز او به دل مانده

گفتی که طردت کرد اما تو بنشستی بربام آن خانه 

ای کاش می فهمید عشقت از این فریاد 

این شعر را می خواند باور کند حس را

او شد هم آغوش فردی به  نام عشق

وقتی که یادش رفت اینجا کسی از درد در خواب میمیرد

ده سال بگذشته از این غم  شیرین 

اما تو غوغایی تو نقش رویایی

گفتی که عشقت  بود

رویای راهت بود

گفتی که شد شعری در باطن ذهنت

او دور می گشت و تو می شدی نزدیک

او ناز می کردو تو ملتمس از عشق

آن شب تو گفتی که باز هم به یادت هست

مهری به دل دارد یادت به سر دارد

ماندم ز کار حق از عهد پاک تو 

از رنگ بی مهری در قلب یارتو

گفتم رهایش کن  این عشق سرگردان

گفتی غنیمت است این دردبی پایان

گفتم سمیر من

دنیا زیادت است از عشق و ازفریاد

گفتی که  تنها اوست همراه و همزادی

در عشق بی پایان

گفتم رهایش کن آزاد کن خودرا

گفتی محال محض  ازاو رها گردم

امشب به یاد تو مطرب زده چنگی

بر ساز راز تو

من مانده ام  در خود از فکر و کار تو،

چه گویمش اینجا

او که نه جا مانده نه رفته از یادت

ته مانده دل را خالی کن از یادش

آخر فرشته ای جا کرده در دامش

بگذر از این زندان ،آزاد کن دل را

دل کودکی تنهاست او را رهایش کن

بگذار جان گیرد در دامن فریاد

تنها دعای من در حق چشمانت

تنها پناه تو حق باشد و امید 

همراه و همرازت یکی فقط باشد

آن که خدا خواهد 

آنچه خدا خواهد

روزی که من رفتم در خاطرت باشد 

این لحظه و این شب من یاد چشمانت 

شعر ی نوشتم تا تو کنی یادم

وقتی که من رفتم 

از خاطر دنیا 

تو خاطرت باشد این  روز و این دوران                                                                                                                                                                                                                                                                              تقدیم به عزیز دلم سمیرا

 


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:33 صبح یکشنبه 91/7/30

یادم آید که شبی با دل من یار شدی

روی ایوان دلم همدم و هم ساز شدی

تار گیتار دلم دست تو افتادآن شب

تا سحر با نفسم ساز خوش  آواز شدی

خاطرت  هست که گفتی نروم ازیادت

همه شب فکر توام تا که شوی صیادم

خاطرت هست  که گفتی  لب ایوان دلم

رو به چشمان دلت  هر شب و هر روز آیم

خاطرت هست بگفتم که خزان در راه هست

بوسه بر دست نشاندی که بهاران راه هست

خاطرت هست به آغوش کشیدی  دل تب دارمرا

تا سحر شعر بخواندی که کنی خواب مرا

دل من قصه لبهای تو را باور کرد

بوسه بر پنجره چشم، مرا ساغر کرد

عاقبت جام اسارت به لبم بنشاندی

روی سکوی دلم مهر و صداقت دادی

این همه گفتی و درخاطر من مانده هنوز

حرفهایی که  تو گفتی که همه پابندم

حال رفتی و منم همدم شبها شده ام

همدم فصل خزان  و غم دنیا شده ام

وای بر تو که چنین بر دل من سنگ زدی

روی  دیوار دلم  تار بدآهنگ زدی

ما گذشتیم از این عشق و ازاین فصل بهار

تو بمان و دل و دلداگی با دگران

باشد آرام بگیرند به یادت دگران


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:11 عصر دوشنبه 91/7/17

دیشب خودم را ناگهان درخواب  دیدم

در بستر تنهاییم تبدار دیدم

من بودم و شب بود ویک درد نهفته

من بودم و تنهایی در خواب خفته

احساس من چون کودکی درگیر غم بود

دستان فردا در پی چشمان من  بود

بوی غریب بی کسی  همراه شب بود

همبستر مکروفریب و انزوا بود

وقتی که شب رفت و من از خوابم رمیدم

بر بسترم ردی زبوی بی کسی  احساس میشد

تعبیرشدخوابم  درون قاب  فردا

تقدیر من حیران شدن در شهر غم بود

با شهرسرد سنگ وشیشه  همسفربود


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

   1   2   3   4   5   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 
 Atom 

:: بازدید امروز ::
15
:: بازدید دیروز ::
12
:: کل بازدیدها ::
50565

:: درباره من ::

کلبه تنهایی من


ساده ام مثل نگاه کودک،گهگداری آرام مثل آرامش آب ،و دمی چون موج خروشان من همانم که در این تنهایی به خدا و به زمین اندیشم و به انسا نهایی که در این نزدیکی روی سکوی صداقت به امید فردا دل گرمی دارند من همانم که خدا می داند که چه حسی دارم و چه روحی آرام عاقبت با رو حم به سراغ می و مستی و خدا خواهم رفت

:: لینک به وبلاگ ::

کلبه تنهایی من

:: آرشیو ::

یادگاری از مهربانم

:: لینک دوستان من::

****شهرستان بجنورد****
محمد قدرتی
وبلاگ بروبچ باحال خودمون