گفتی که بنویسم از عشق پاک تو
از ابتدای راه از آخر فریاد
چشمت چه رویایست وقتی که میگویی
دردت چه میخندد وقتی که می سوزی
ا ی مهربان من حس می کنم دردت
حس می کنم مهری کز او به دل مانده
گفتی که طردت کرد اما تو بنشستی بربام آن خانه
ای کاش می فهمید عشقت از این فریاد
این شعر را می خواند باور کند حس را
او شد هم آغوش فردی به نام عشق
وقتی که یادش رفت اینجا کسی از درد در خواب میمیرد
ده سال بگذشته از این غم شیرین
اما تو غوغایی تو نقش رویایی
گفتی که عشقت بود
رویای راهت بود
گفتی که شد شعری در باطن ذهنت
او دور می گشت و تو می شدی نزدیک
او ناز می کردو تو ملتمس از عشق
آن شب تو گفتی که باز هم به یادت هست
مهری به دل دارد یادت به سر دارد
ماندم ز کار حق از عهد پاک تو
از رنگ بی مهری در قلب یارتو
گفتم رهایش کن این عشق سرگردان
گفتی غنیمت است این دردبی پایان
گفتم سمیر من
دنیا زیادت است از عشق و ازفریاد
گفتی که تنها اوست همراه و همزادی
در عشق بی پایان
گفتم رهایش کن آزاد کن خودرا
گفتی محال محض ازاو رها گردم
امشب به یاد تو مطرب زده چنگی
بر ساز راز تو
من مانده ام در خود از فکر و کار تو،
چه گویمش اینجا
او که نه جا مانده نه رفته از یادت
ته مانده دل را خالی کن از یادش
آخر فرشته ای جا کرده در دامش
بگذر از این زندان ،آزاد کن دل را
دل کودکی تنهاست او را رهایش کن
بگذار جان گیرد در دامن فریاد
تنها دعای من در حق چشمانت
تنها پناه تو حق باشد و امید
همراه و همرازت یکی فقط باشد
آن که خدا خواهد
آنچه خدا خواهد
روزی که من رفتم در خاطرت باشد
این لحظه و این شب من یاد چشمانت
شعر ی نوشتم تا تو کنی یادم
وقتی که من رفتم
از خاطر دنیا
تو خاطرت باشد این روز و این دوران تقدیم به عزیز دلم سمیرا