من و یک کلبه و یک تنهایی
من و یک کودک احساس و شب رویایی
آسمان آبی و اما دل من مهتابی
نرم و آهسته بیایید
کودک احساسم پر غم و تبدار است
روبروی در این کلبه درخت سبزی است
که پر از برگ و بر است
هر ورق گر برود از بر او
ورق عمر من است
و به خود می گویم
آی مهناز ببین عمر گذشت
و به اندازه یک خنده تلخ
به دلم می خندم
و به تایید دلم
یک ورق از تن او می افتد
و پس از آن یک آه که مرا رنج دهد
به درون قفس تنهایی
یا
همان کلبه خودخواهم رفت
و به خود می گویم
هیچ کس با من نیست
هیچ کس با من نیست......