آمد اما مثل همیشه نبود
چشمهایش عاشق و دستان او صادق نبود
امد اما لحظه هایش بی خبراز یک نبودنهای دور
او غریب وبا خبر از عشق پنهانم نبود
امد اما دیگر از ماندن نگفت
مثل همیشه برایم از می و مستی نگفت
من که دانستم نمی ماند ولی حرفی نبود
چشمهایم پر زاشک و با خبر از درد چشمانم نبود
بر لبانم بغض درد ولیک اورابا خبر از رنج پنهانم نبود
من که می دانم که او عشقی دگر را دیده است
کاش می دانستم آیا عشق او هم زنده است؟
یا که از درد و غمش چون، دل من مرده است
من که میدانم دگر راهی برای ماندن
او د ر درون سینه نیست
گفتن افسانه ای زیبا ویک میخانه نیست
وقت رفتن چشم من در چشم او ،
چشم او در چشم دیگر مانده بود
گفتمش کی آیی ای جانا به دیدار دلم
خنده ای کرد
و
نگاهش از رخ گریان من او برگرفت
بعد رفتن اشکهایم بدرقه کردند تا ابد پشت سرش
و غرورم که نگاهی کردو گفت:
ای دلا او رفت تا عمری مرا آواره کرد....