تو می دانی چه باید کرد
تو می دانی؟
تو می دانی چگونه کودک تنهاییم را
دهم لبخند عشق در این وادی تحقیر
تو می دانی
چگونه می شود از چشم تو فالی به رنگ خوب بودن را رقم زد
تو می دانی
چگونه می توان فهمید چند عشق از عمرتقدیرم گذشته
نمی دانی ،نمی دانی
نمی دانی
چگونه فال چشمانت گرفتم درشبی رویایی وپرخام
نمی دانی
کسی می گفت اگر عشقت بزد لبخند یک رنگی دگر اورا حقارت نیست
نمی دانی
چگونه عشق من از حقارت می زندلبخند
تو می دونی برای من تو یک راز غریبی
و من از پشت پلک تنهایی یک شب تو را در بستر خوابی پر از رویا صدا کردم
و اما تو!
و اما تو صدایم را به تسخیر حقارتها رها کردی
و اما من
و اما من خودم را بازدر چشمان پر از رازت رها کردم
چه می دانی
نمی دانی، نمی دانی
پس از رفتن چه غمگین و پر از دردم
پراز یک انتظار سرد در این وادی پردردم
بگفتم ای خدایا می شود با مرگ هم بستر شد
خدایم گفت:
لیاقت نیست
بگفتم ای خدایا می شود:
همراه من باشی
خدایم گفت:
لیاقت نیست
بگفتم ای خدایا:
دل من بس غمین پرز فریاد است
جوابم را شنیدم از سکوتی تلخ
و فهمیدم که هر گز با دلم کسی دمخور نخواهد شد
از آن پس من دلم را قفل کردم
دلم پر ز عنکبوت غصه و تاریکی غم شد
و درون این دل تاریک
برای تا ابد ماندن
کودک احساس من در بند این قفس گردید
پس از آن من شدم آواره
شدم آواره یک جاده تقدیر
که هر گز مقصدی در این رهایش نیست
دلم تاریک و احساسم درون کلبه محبوس پر از درد درون گردید
و حالا من درون کلبه تنهاییم
اینجا
به تنها ماندن و در باد خندیدن بدهکارم