سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت 2:16 عصر چهارشنبه 87/3/15

تو می دانی چه باید کرد
تو می دانی؟
تو می دانی چگونه کودک تنهاییم را
دهم لبخند عشق در این وادی تحقیر
تو می دانی
چگونه می شود از چشم تو فالی به رنگ خوب بودن را رقم زد
تو می دانی
چگونه می توان فهمید چند عشق از عمرتقدیرم  گذشته
نمی دانی ،نمی دانی
نمی دانی
 چگونه فال چشمانت گرفتم درشبی رویایی وپرخام
نمی دانی
کسی می گفت اگر عشقت بزد لبخند یک رنگی دگر اورا حقارت نیست
نمی دانی
چگونه عشق  من از حقارت می زندلبخند
تو می دونی برای من تو یک راز غریبی
و من از پشت پلک تنهایی یک شب تو را در بستر خوابی پر از رویا صدا کردم
و اما تو!
و اما تو صدایم را به تسخیر حقارتها رها کردی
و اما من
و اما من خودم را بازدر چشمان پر از رازت رها کردم
چه می دانی
نمی دانی، نمی دانی
پس از رفتن  چه غمگین و پر از دردم
پراز یک انتظار سرد در این وادی پردردم
بگفتم ای خدایا می شود با مرگ هم بستر شد
خدایم گفت:
لیاقت نیست
بگفتم ای خدایا می شود:

همراه من باشی
خدایم گفت:

لیاقت نیست
بگفتم ای خدایا:
 دل من بس غمین پرز فریاد است
جوابم را شنیدم از سکوتی تلخ
و فهمیدم که هر گز با دلم کسی دمخور نخواهد شد
از آن پس من دلم را قفل کردم
دلم پر ز عنکبوت غصه و تاریکی غم شد
و درون این دل تاریک
برای تا ابد ماندن
کودک احساس من در بند این قفس گردید
 پس از آن من شدم آواره
شدم آواره یک جاده تقدیر
که هر گز مقصدی در این رهایش نیست
دلم تاریک و احساسم درون کلبه محبوس پر از درد درون گردید
و حالا من درون کلبه تنهاییم

اینجا

 به تنها ماندن و در باد خندیدن بدهکارم


¤ نویسنده:

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 
 Atom 

:: بازدید امروز ::
2
:: بازدید دیروز ::
8
:: کل بازدیدها ::
50608

:: درباره من ::

کلبه تنهایی من


ساده ام مثل نگاه کودک،گهگداری آرام مثل آرامش آب ،و دمی چون موج خروشان من همانم که در این تنهایی به خدا و به زمین اندیشم و به انسا نهایی که در این نزدیکی روی سکوی صداقت به امید فردا دل گرمی دارند من همانم که خدا می داند که چه حسی دارم و چه روحی آرام عاقبت با رو حم به سراغ می و مستی و خدا خواهم رفت

:: لینک به وبلاگ ::

کلبه تنهایی من

:: آرشیو ::

یادگاری از مهربانم

:: لینک دوستان من::

****شهرستان بجنورد****
محمد قدرتی
وبلاگ بروبچ باحال خودمون