آی مردم کسی اینجا ندیده یک زن تنها
زنی تنها وبی همراه
درون خانه متروکه رویا
گمانم گیسوانش را زغم برفی شده حالا
زنی که روزگارش زیر رگبار نگاه عاشقی گم شد
وفردا بی خبرازعشق پنهانی
درون سینه شب رفت و پنهان شد
زنی تنها که عشقش
اتاقی سردوخاموش و پرازغم بود
آی مردم کسی اینجا نمی داند چرا آن زن پریشان بود
چرا در روی بال شب همیشه روبه فردابود
شنیدم ماه گفته او عاشق بود
کسی اوراشکسته بوددرون پیله تقدیربسته بود
شنیدم شب خودش با چشم خود دیده
که آن زن تا سحر هااشک میریزد
نمیداندچرا؟
اما دلش آشفته وبسیارحیران است
نمی دانم چرا هرگز نمی پرسد
کسی از حال آن زن در این اوضاع واحوال
چرا هرگز نمی خواهد بداند زحال آن زن
آشفته احوال
ولی من خوب می دانم که آن زن سایه من بود
همان احساس سنگین درون سینه من بود