یادم آید که شبی با دل من یار شدی
روی ایوان دلم همدم و هم ساز شدی
تار گیتار دلم دست تو افتادآن شب
تا سحر با نفسم ساز خوش آواز شدی
خاطرت هست که گفتی نروم ازیادت
همه شب فکر توام تا که شوی صیادم
خاطرت هست که گفتی لب ایوان دلم
رو به چشمان دلت هر شب و هر روز آیم
خاطرت هست بگفتم که خزان در راه هست
بوسه بر دست نشاندی که بهاران راه هست
خاطرت هست به آغوش کشیدی دل تب دارمرا
تا سحر شعر بخواندی که کنی خواب مرا
دل من قصه لبهای تو را باور کرد
بوسه بر پنجره چشم، مرا ساغر کرد
عاقبت جام اسارت به لبم بنشاندی
روی سکوی دلم مهر و صداقت دادی
این همه گفتی و درخاطر من مانده هنوز
حرفهایی که تو گفتی که همه پابندم
حال رفتی و منم همدم شبها شده ام
همدم فصل خزان و غم دنیا شده ام
وای بر تو که چنین بر دل من سنگ زدی
روی دیوار دلم تار بدآهنگ زدی
ما گذشتیم از این عشق و ازاین فصل بهار
تو بمان و دل و دلداگی با دگران
باشد آرام بگیرند به یادت دگران