درجوابت چه بگویم که همانی وهمان
مانده ام در پی این کار چرا
حرفها می بافم
وتو انگار که می دانی من برای د ل تب دار عزیزی
کار خیاطی چشمان تو را خواهم کرد
کار زن دوختن وبافتن دل مردانی است
که به آنها لقب عشق دهند.
لیک مردان چه؟
کار آنها رشته کردن باشد هر چه او بافته است
و چه زیباست بگویی که من بافته ام
حداقل در نظر من که خودم بافته ام
باز کن پنجره را من نگویم که خیانت کن
و بی حرمتی چشمانی که همیشه شیداست
لیک بهتر بنگر به دلت
گفته بودی که عشق فقط حق خداست
آری عشق حق خداست که در این نزدیکیست
پشت آن کوه بلند که من و تو هزاران هزار دیگر
چشم امید به لطفش داریم
لیک عشقی که زمینی باشد
برگرفته ز همان عشق خدایی است درآن نزدیکی
باز کن پنجره را روبرویت بنگر که کسی می بیند
آنچه توفکر کنی
کاش جای بخشش باشد که نگفتم شما
آخر اینجا شما رفته زیاد
آنچه مانده به جای حس بودن باشد
من نمی دانم ترس چیست که زآن حرف زدید
یا طرفداری ز عشق و معشوق
کاش خوب می خواندی شعر تصویر شده
تا بدانی که طرفدار که بودم آنجا
من فقط حس غریبی برای نوشتن دارم
بقیه حرف، حرفهای نگفته باشد
در نهایت ای دوست هرکجا هستی در پناه حق
و نگهدارت باشد آن خدایی که درآن نزدیکیست