یلداهای زیادیست بی تو می گذرد
و تو دیگر نیستی
و شبهای بی روز من همیشه
دوباره در پایان به یلدا کشیده می شود
بی آنکه کسی مهمانم شود
یا مهمان آشیانه ای شوم
زمستان است زمستان بی تکلیف
بادهای آوازه خوان
به حراج گذاشته اند
آخرین آرزوهای مرا
دمای شعرهایم
صفر درجه زیر سکوت است
پای ماندنم از این یخ زدگی
به خواب زمستانی رفته اند
به طوری که به قله زوال رسیده ام
آنقدر مرگ را در آغوش می کشم
که بوی کفن میدهد
پیراهن تنهاییم
مرگ دستانم را بالا می گیرد
و آب از آب تکان نمی خورد
بادها زوزه کنان بردنم را
با کوبیدن غرورم به درو دیوار
به زندگی خبر می دهند
و هیچ پنجره ای برای ماندنم
باز نمی شود
همه لگد کنان ازسنگ حسرت آرزوهایم
عبور میکنند
و این ثانیه های بالغ نشده هستند
که دامن امروز را از بودنم میتکانند
تا غبار ی از بودنم برروی آن جا نماند
دیگر هوای خواستنم چون
بوی کافور مرده های صدساله
بی اثر شده است
خوب می دانم
همین روزها دیگر فاتحه ام خوانده است