تو چشمام نگاه کرد
تو چشماش نگاه کردم
بچه بودیم خیلی بچه
خندید،من هم خندیدم
اونقدر خندیدیم که اشکامون در اومد
اونقدر خندیدیم که یادمون رفت
باید برای فردا هم نگه داریم
یه شاخه گل رز تو دستاش بود
دستشو اورد جلو
شاخه گلو تو دستم گذاشت
دستاش یه بویی می داد
بوی یکرنگی، بچگی، صداقت
دستاش بوی رفتن نمی داد
شاخه گلو داد دستم
محکم توی دستم نگهش داشتم و بو کردم
دوباره خندید
دوباره خندیدم
من چیزی نداشتم که به اون بدم
سرمو انداختم پایین
اون نگام کرد خندید
من هم خندیدم
داشتیم می خندیدیم
یکباره زنگ زندگی به صدا در اومد
دوباره تو چشمای هم نگاه کردیم
فهمیدیم باید بریم
شاخه گل تو دستم افتاد
دیگه حواسش به من نبود
تو چشمام نخندید
فهمیدم می خواد بره
قرار نبود خداحافظی بکنیم
اون رفت
اخه هر دومون بزرگ شده بودیم
من تنها و با یاد اون بزرگ شدم
و
اون با یه عشق و یاد دیگه بزرگ شده
حالا من موندم و اون یک شاخه گل رز که هنوز
رنگ پژمردگیشو تو دستام حس می کنم
می دونم که اون دیگه به من فکرنمی کنه
ولی من همیشه به اون و اون خنده ای
که دیگه هیچ وقت برنگشت فکر می کنم