من دیر رسیده ام
همه نگفته ها گفته
همه عشقها مرده
من در حسرت مانده ام
کسی برای عشق فریب می دهد
کودکی شاخه گل رزی را در دست
داد می زند شاخه ای 1000
دلم می گیرد کودک می خندد
نکته جالبی است
با ته مانده ای از دیوانگی
به چشمانش سفر می کنم
چه حس خوبی چشمانش خیانت نمی کند
امروز بوی خیانت آمد
باور کن می میرم از این خیانت
حسی بدی بود حس دیوانگی
نمی نویسم و یاداداشت می کنم
تاریخ دردهای نهفته ام
هیچ مپرس که دردهایم نگفتنی است
چشمانم می سوزد
کاش کسی نبود کاش باران می آمد
کاش چشمانم در باران عریان شوند
کاش لبان خسته نگاهم، می لرزید
بویی از خیانت
اشکهای نهفته
شعرهای نگفته
وای دیر شد
دیر امدم خیلی دیر
خدا همه چیزرا قسمت کرده بود
خدا عشق تو را به خیانت تبدیل می کند
نمی نویسم یادداشت می کنم
بغض گلویم را می فشارد هیچ نمی گویم
نکند کسی بفهمد از خیانتها ست که می روم
می خوام فرار کنم دردی است درد آوارگی
دیگر راهی نیست
ای خواب بیا و از این درد رهایم کن
شب است درد می کشم
از انسانهای بی درد
دیوار دلم تاریک است
شمع ها همه خاموش
چیزی نمی خورم فقط غصه
باورکن روزه سکوت گرفته ام
آبروی اعتبارم می رود
بی اعتبار می شوم
چیزی نمی گویم لبانم از درد می خندد
عادت کرده از کودکی
نخندید به شعرهایم
شعرهایم قافیه را باخته اند
مثل خودم
انها هم مثل من بی اعتبار شدند
گونه هایم خیس شد دیگرراهی نیست
دیگرچیزی نگویید که عاقبت من هم مردم